نگار سلیمانی

مردمم همیشه دوستم داشته­ اند؛ از همان ابتدا با من درد دل می­ کردند. حرف ­هایشان، آرزوهایشان و غصه­ هایشان را به من می ­سپردند تا سبک شوند. به وقت نوروز و نواوستی، جمع شده و کوزه به دست از من رد می ­شدند. پر از آرزو، پر از نیت خیر. دختران دم بخت را بگو، که چه خوش حال با آرزوی یار، به کنارم نشسته، جارو و قیچی به دست می­ گرفتند.

مردمم همیشه دوستم داشته ­اند؛ به وقت خوشی یا ناخوشی، بزرگ و کوچک، پیر و جوان، می ­آمدند و من میزبان و شنوای ­شان بودم. به تماشایم می ­نشستند، با من بازی می­ کردند و ماهی می­ گرفتند و من در همه حال کنارشان بودم.

آن ­ها هنوز هم برای تفریح یا درددل به کنارم می ­آیند اما کمتر، دیگر پیر شده ­ام و رنجور مراعات حالم را می­ کنند، می ­دانم. دستشان هم درد نکند هر بار که می ­آیند دستِ پُر هستند. آه فرزندان عزیزم از شما سپاسگزارم که مرا فراموش نمی ­کنید و هربار از خود چیزی به یادگار می­ گذارید و می ­روید. اما نمی ­دانم چرا دزدکی؟ هر وقت هم که نگاهتان می­ کنم، خجل روی از من می ­گیرید، نمی ­فهمم. نکند انقدر پیر شده ­ام که امید از من بریده و به فکر خداحافظی هستید؟ اینست که برایم یادگاری می ­آورید؟ من که هنوز زنده­ ام…!

البته خوب است، یکی لیوانِ آبش را، دیگری پوستِ تخمه ­ها را، یکی دیگر پلاستیکِ اسباب ­بازیِ دوست داشتنی ­­اش را و یکی کاغذِ بستنیِ خوشمزه­ اش را. می ­دانم، می ­خواهند مرا هم در لذتشان شریک کنند.

رودخانه بالیقلو (بالخلی)

خلاصه که ، خیلی به فکرم هستند. حداقل نمی­ گذارند تنها بمانم. همراهانی که برایم می ­آورند را دوست دارم اما نمی­دانم چرا اصلا پیر نمی ­شوند. یعنی بزنم به تخته اصلا تکان نمی­ خورند و عین روز اول می ­مانند. این­ ها را که می ­بینم من هم احساس جوانی می ­کنم ولی بین خودمان باشد از یک چیز می ­ترسم. آرام آرام تعدادشان بیشتر و بیشتر می ­شود، من هم که معلوم ­الحال، دیگر مثل قدیم پر آب نیستم که بتوانم از همه ­شان پذیرایی کنم. عمقم کم شده، سرعتم کم شده و دیگر رودخانه بالیقلو (بالخلی) * سابق نیستم.

 راستی یک چیز دیگر، نمی دانم چرا از وقتی میهمانانم زیاد شده، ماهیانم کم شده است. به نظر شما حسودی می ­کنند؟ اگر نه، پس چرا مرا ترک کرده ­اند؟ مگر دست خودم است که این همه میهمان دارم. هرچند ناخوانده ولی خب میهمان حبیب خداست. من که نمی­ توانم بگویم نیایید، خودشان باید ناراحتی و رنجوری ­ام را دیده و بروند. مردمانم باید مرا درک کنند و این همه مهمانِ ناخوانده برایم نیاورند، آن­ ها که می ­دانند من به خودشان بیشتر از یادگاری­ هایشان احتیاج دارم.

نمی ­دانم چه کنم، شاید اینبار باید خودم آرزو کنم و به آب بسپارم.

 *بالیقلو رودخانه ای بزرگوار، خرامیده به پهنای شهر اردبیل است.