مردمم همیشه دوستم داشته اند؛ از همان ابتدا با من درد دل می کردند. حرف هایشان، آرزوهایشان و غصه هایشان را به من می سپردند تا سبک شوند. به وقت نوروز و نواوستی، جمع شده و کوزه به دست از من رد می شدند. پر از آرزو، پر از نیت خیر. دختران دم بخت را بگو، که چه خوش حال با آرزوی یار، به کنارم نشسته، جارو و قیچی به دست می گرفتند.
مردمم همیشه دوستم داشته اند؛ به وقت خوشی یا ناخوشی، بزرگ و کوچک، پیر و جوان، می آمدند و من میزبان و شنوای شان بودم. به تماشایم می نشستند، با من بازی می کردند و ماهی می گرفتند و من در همه حال کنارشان بودم.
آن ها هنوز هم برای تفریح یا درددل به کنارم می آیند اما کمتر، دیگر پیر شده ام و رنجور مراعات حالم را می کنند، می دانم. دستشان هم درد نکند هر بار که می آیند دستِ پُر هستند. آه فرزندان عزیزم از شما سپاسگزارم که مرا فراموش نمی کنید و هربار از خود چیزی به یادگار می گذارید و می روید. اما نمی دانم چرا دزدکی؟ هر وقت هم که نگاهتان می کنم، خجل روی از من می گیرید، نمی فهمم. نکند انقدر پیر شده ام که امید از من بریده و به فکر خداحافظی هستید؟ اینست که برایم یادگاری می آورید؟ من که هنوز زنده ام…!
البته خوب است، یکی لیوانِ آبش را، دیگری پوستِ تخمه ها را، یکی دیگر پلاستیکِ اسباب بازیِ دوست داشتنی اش را و یکی کاغذِ بستنیِ خوشمزه اش را. می دانم، می خواهند مرا هم در لذتشان شریک کنند.
خلاصه که ، خیلی به فکرم هستند. حداقل نمی گذارند تنها بمانم. همراهانی که برایم می آورند را دوست دارم اما نمیدانم چرا اصلا پیر نمی شوند. یعنی بزنم به تخته اصلا تکان نمی خورند و عین روز اول می مانند. این ها را که می بینم من هم احساس جوانی می کنم ولی بین خودمان باشد از یک چیز می ترسم. آرام آرام تعدادشان بیشتر و بیشتر می شود، من هم که معلوم الحال، دیگر مثل قدیم پر آب نیستم که بتوانم از همه شان پذیرایی کنم. عمقم کم شده، سرعتم کم شده و دیگر رودخانه بالیقلو (بالخلی) * سابق نیستم.
راستی یک چیز دیگر، نمی دانم چرا از وقتی میهمانانم زیاد شده، ماهیانم کم شده است. به نظر شما حسودی می کنند؟ اگر نه، پس چرا مرا ترک کرده اند؟ مگر دست خودم است که این همه میهمان دارم. هرچند ناخوانده ولی خب میهمان حبیب خداست. من که نمی توانم بگویم نیایید، خودشان باید ناراحتی و رنجوری ام را دیده و بروند. مردمانم باید مرا درک کنند و این همه مهمانِ ناخوانده برایم نیاورند، آن ها که می دانند من به خودشان بیشتر از یادگاری هایشان احتیاج دارم.
نمی دانم چه کنم، شاید اینبار باید خودم آرزو کنم و به آب بسپارم.
*بالیقلو رودخانه ای بزرگوار، خرامیده به پهنای شهر اردبیل است.